هدف از زندگی و معنای زندگی پرسش مهمی است که بدون تردید هر کسی روزی از خود پرسیده و یا خواهد پرسید. چند مورد از پاسخهای متعدد و متفاوت به نامه ویل دورانت مبنی بر *معنای زندگی* و *آنچه مایه تسلی و خرسندی از زندگی است* و *نقش ایمان در زندگی* را مینویسم:
1/ ویلهیالمور استفانسون(نژادشناس و کاوشگر قطب شمال )
شخصا هیچوقت تمایل نداشتهام به امید رفع غم و غصه به دین یا به الکل متوسل شوم. الهام اصلی من این احساس است که اگر اصولا چیز ارزشمندی در زندگی وجود داشته باشد باید افزایش و انتشار معرفت باشد. روشن نیست کسب علم و معرفت از دانشگاهها یا مکملهای اآنها(کلیساها) بیشتر از من کاسته یا به آن افزوده. اما اگر هیچکس معنای زندگی را پیدا نکرده هیچکس هم ثابت نکرده زندگی معنایی ندارد. آنچه احتمالا بی معناست این سوال است که آیا زندگی معنایی دارد؟
2/کارل لمله
بدون اینکه بدانم دین به من کمک کرده و در شکلگیری آرمانهایم نقش داشته اما این امید که هرکس بتواند به شیوه خودش حقیقت را کشف کند بخش مهمی از زندگی هر کسی است: چه از آن آگاه باشد یا نباشد. من هم هنوز خداراشکر پندارهای خودم را دارم و به حال فیلسوفان و دانشمندانی که خود را در سیاهچالههای عمیق انداختهاند تاسف میخورم. یکی از چیزهایی که بابت آن حیلی سپاسگزارم اینست که با وجود یک زندگی توام با کار سخت زندگیی که دستخوش بحرانها یمختلف بوده و ناامیدی و موفقیتهای پیدرپی به همراه داشته هنوز خوشبین باقی ماندهام.
3/ آدولف آکس:
من لذت زندگی را در کاری که دارم و انجام درست و آگاهانه آن مییابم.. خوشی و رضایتمندی را در در مفید بودن به حال پدر و مادر و ذیگران میدانم و به این ترتیب زندگیام را با یافتن سعادت و تسلی خاطر ارزشمند میکنم. دین و زندگی خانوادگیام روحیه معنوی و حس مسوولیتی در قبال ضمیر ناخودآگاه بهترم به من میدهد که فکر میکنم خدا درون من است وجودی ناشناخته و وصفناپذیر..
4/ جان هینز هلمز
چشمان من روزی به روی جهان بسته خواهند شد همانطور که روزی به آن گشوده شدند. در این بین نیروی آفریننده زندگی مانند رودخانهای به سوی غایتی نادیده در حرکت است و زندگی من نه ذرهای بیمقدار که قطرهای از این سیلاب عظیم است. و به سوی تقدیر رازآمیز خود پیش میرود. فکر میکنم همین حس خلاقانهام هرچند در قیاس با توانایی خلاقانه قلب عالم ذرهای بی نیست به من قوت قلب میدهد و سفره شاهانهای ربای من در کسب و کارم فراهم میکند.سعی میکنم وقتی از حس زنده بودنم احساس خوشبختی میکنم بیندیشم. مطمئنا در تجربه عشق حس آفرینشگری به ما دست میدهد.من در ساعات بحران هم چنین حسی درم. یا در لحظه نابی که همنشینی صداهای دلنشین در یک سمفونی یا اپرا روحم را در جذبه خود غرق میکندو باعث میشود احساس آهنگساز را در شکل اصلی آن تجربه کنم و وقتی که در لحظهی نامنتظره دید و شهودی از روح خود درمییابم که در جامه سخن بر لبان بهتزدهام جلوه میکند و یا وقتی که خود را وقف حق و عدالت میکنم و برای پیروزی و شکست میجنگم و مهمتر وقتی دعا میکنم یا سعی میکنم دعا کنم و پاسخی ضعیف یا مبهم در خود میشنوم. اینها تجربه آفرینشگری و شور زندگیاند و در مسیر همه چیز را نو میکنند.در چنین نمونههایی است که من زندگی را در وضعیت طبیعی آن احساس کردهام و به مدد آنها میتوانم بگویم خدا را دیدهام.آنچه مرا سرپا نگه میدارد که به زندگی ادامه دهم معرفت است. معرفت به اینکه ما بخشی از جهان آفرینش هستیم و خود در معیت خدا آفرینندهایم از اینرو سازندگان آینده جهانیم
آخرین دیدگاهها