زمان ، زندگی و معنای زندگی.

مادری بود با تمام احساسات مادرانه و منطقش از آنهمه احساسات زیبایش مراقبت می‌کرد و به ندرت تسلیم شرایط منفی روزگار می‌شد. چند سالی درگیر بیماری بود اما تسلیم بیماری هم نشد. با او دوستانه همزیستی کرد و تا آخرین لحظه زیباتر از قبل و بسا زیباتر از افراد سالم زندگی کرد. هرگز ایمانش را به نیرویی که او را سراپا نگه داشته بود از دست نداد و هرگز شکوه‌اش از روزگار خالقش را مایوس نکرد. تا آخرین روز گنجشکهای حیاطش را با عشق پذیرایی کرد. تا آخرین لحظه خانه و خانواده را همچون دل خود گرم نگه داشت. و وقتی هم رفت لبخند او و عشق او همواره در ذهن و دلها آنقدر به یادگار ماند که نبودنش را قابل تحمل‌تر کرد.نبود اما بود.

دختری است 18 ساله. زیباست و مستعد و خانواده‌اش از نظر مالی مشکلی ندارند. از درس مینالد از خانواده مینالد از اجتماع گریزان است و از جهان بیزاراست. عشق را تجربه کرده، شکست خورده. جایگزین کرده. رد کرده. هدیه ‌های ولنتاین دارد اما برایش معنایی ندارند. سرگرمی موقت است.  به خودکشی هم فکر کرده و مردد شده. در جستجوی چیزی است که بتواند به آن چنگ بزند . اندک امیدی دارد اما سرگردان است. هدف برایش تعریف و معنایی ندارد. گاهی پر از سوال است و گاهی سوالی هم ندارد. تعداد این موارد کم نیست. با سنین بالاتر و حتی پایین‌تر…

امروزه  یکی از برگترین رنجهای زمانه‌ی ما رنج بی معنایی زندگی است. دنیای ما دنیایی‌ست  تهی شده از معنا. و یکی از عواملی که آن‌را تشدید کرده علم و اتفاقاتی است که برای علم افتاده است. علم وارد عرصه‌ی زندگی شد و ما آدمها شروع به تحلیل زندگی کردیم اما با نگاهی علمی. رفاه ما مدیون علم شد اما چیز های مهمی این میان از بین رفت از جمله معنای زندگی. نیاکان ما در جهان رابطه‌ای عمیق با جهان  و تمام اجزای هستی داشتند. که این رابطه با ورود علم به عرصه زندگی کم‌کم کمرنگ شد وگاهی از بین رفت. جهانی که زیر میکروسکوپ گذاشتیم جهانی شد سرد و منطقی و فاقد معنا. تمام پدیده‌ها از باران و رعد و طلوع و غروب داستانهایی رمز‌الود داشت  که آن رازآلودگی‌ها نیز در لابلای انگشتهای تشریح پژمرده شدند.رنج بی‌معنا دیدن زندگی به سرعت سرایت کرد آنقدر که هیچ نسلی به حد نسل ما آنرا به این شدت تجربه نکرد. علم با تمام فتوحاتش و تصرف به زمین و ماورای آن این رنج را به گیتی افزود و به همه حوزه‌ها تسری داد حتی ادبیات ما امروزه فریاد انسانهای رها شده در دنیای بی معنا شد و این حوزه نیز از آسیب مصون نماندو به دنبال آن انسانی که پاسخ همه چیز را در علم جستجو کرد به یاس و سرخوردگی رسید چون قادر نبود این واقعیت را بپذیرد که گزاره‌های قطعی علم را باید در حد خود مرجع دانست و نه فراتر؛ علم خود از پاسخ به بسیاری از سوالات ناتوان است و در مواردی نیز ابطال ‌پذیر…

<فلسفه  زندگی برای من فلسفه‌ای راحت و خودمانی است؛ شهودی است. نیروی آفریننده زندگی مانند رودخانه‌ای به سوی غایتی نادیده در حرکت است و زندگی من نه به اندازه قطره ای بی‌مقدار که به اندازه قطره‌ای ارزشمند و جزیی از این سیلاب به سوی تقدیری رازآلود در حرکت است و همچون رودخانه‌ای پیش میرود. گردابها و جریانهای مخالف هم وجود دارند اما جریان حرکت رو به جلو است. اگر ایمان  و اعتقاد به قدرتی متعالی حتی در شرایطی که هیچ چیز به سامان نبود در من وجود نداشت رنج زندگی برایم چندان قابل تحمل نبود. من نیز نمیnانم تقدیر به کجا هدایتم میکند اما آنچه مهم است اینست که نقش خودم را به خوبی در این نمایش بازی کنم وبرای بیقراریهایی که گاه به جانم می‌افتد فعالیتی و تلاشی عرضه کنم که به زیبایی ب عشق عجین شده باشد>. <ویل دورانت>

زندگی از دید من فرصتی کوتاه است مثل بلیطی که برای تماشای یک فیلم یا یک تور مسافرتی به من داده شده. این فیلم و یا این سفرتمام احساس مرا درگیر میکند. بخش‌هایی من را می‌گریاند و بخش‌هایی میخندانند. قسمتهایی بسیار مطبوع و دلپذیر و بخشهای باب میل و سلیقه من نیست  اما ترکیب آنها فیلم را فیلم ساخته و سفر را سفر. پایان ممکن است هر  احساس و تجربه‌ یا اتفاقی باشد. بهتر است با فکر به انتهای فیلم یا سفر لذت تمام فیلم و سفر را را از بین نبریم . بهتر است در این تایم با تنقلاتی که فراهم آورده‌ایم چاشنی گذر زمان را بیشتر کنیم و کنجکاوانه و مشتاقانه نظاره‌گر باشیم و  آنچه لارم است را بیاموزیم…

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *