حدود سه هفته به سال نو مانده بود. دانههای ریز باران گرداگرد چراغهای کوچه پیچوتاب میخوردند. صدای ریزش باران تمام احساسهای خوب و ناخوب درون را بیدار میکرد. ابتدای هر روز را اندکی مینوشت اما آنروز را فقط فکر کرد. یکسال میگذشت. نوشته بود خوانده بود کار کرده بود رفته بود آمده بود و گاهی حال بسیار خوبی داشت اما روحش سرگیجه داشت بخاطر ورود مجدد به روزمرگیهایی که قول داده بود به آن وارد نشود. به دنبال فراغتی میگشت تا این جریان یکنواخت را به شکلی تازهتر با یک تنوع ریز از ملال خارج کند. جای چه چیز خالی بود؟ فکر کرد. حتی مسیر یکنواخت و یکدست صاف بدون پیچوخم جاده نیز آدم را خسته میکند و خستگی رانندگی را دوچندان میکند زندگی که جای خود دارد. کمی فکر کرد دید در طی این سال به تعداد کمتر از انگشتان دستش فیلم تماشا کرده و سراغ سهتار و کالیمبایش رفته و اینطور پیش بره کمکم آنها را هم جزو عتیقهها باید بفروشه یا به دیوار آویزون کنه و مدام مثل آینهی دق بهشون نگاه کنه. با چهرهی آویزون پاشد و آماده رفتن به مدرسه شد. سیرخواب نشده بود.داروهاش رو به قاعده خورد و توی خواب و بیداری و تاریکی صبح دوتا پا رو توی یک پاچه کرد و گیر کرد و تا اومد شلوار رو راستوریز کنه و فرم بپوشه و آماده بشه بره نگاهی به ریخت شندر شده توی آینه کرد و گفت اینا چرا امروز انقدر به تنم زار میزنن ..؟ نظرش کاملا عوض شد و انتخاب کرد که فرم دیگهای بپوشه. توی ذهنش گفت: “باز امروز درس بده بپرس بنویس برگرد. بخون. بنویس. وبینار. تمرین. خوردن. خواب و…تکرار. نه دیگه باید یه مدار چاشنی به زندگیم باز اضاف کنم.”
برای این حسوحال فیلم بهترین گزینه بود. دلش برای یه فیلم حسابی تنگ شده بود. شرایط کاری و روحی و جریانهای مدرسه اونو به یاد فیلمی انداخت که مدتها مشتاق بود ببینه را اما فرصتش رو پیدا نکرده بود؛ <انجمن شاعران مرده> فیلمی که پر از ناگفتههاست از آموزشهای اشتباهی که زیر سوال بردنشون کاملا درسته اما اغلب سالها بعد مورد نقد قرار میگیرند که چندان تفاوت موثری ایجاد نمیکنند.
تماشای این فیلم او را به یاد یکی از آرزوهای خودش میانداخت: کاش معلمها و والدین بتوانند روزی به این دیدگاه برسند که مدرسه فضای رشد دانشاموز است که ما بزرگترها به آن وارد شدهایم؛ به کودکانمان جدای از قالبهای تعیین شده و آموزشهای خطکشی شده با هدف تولید محصول انبوه مطابق سلیقه وبدون انعطافمان اجازهی فکرکردن، ایده پردازی و انتخاب مسیر و بستر اندیشه بدهیم.
روز بعد از تماشای فیلم کلاس تبدیل شده بود به یک جو بسیار دلچسب و عالی. شوق و شور در چهرهی دانشآموزان انعکاس شور و شوق در چهرهی او بود. روز بعد روزی کاملا متفاوت بود . کالیمبا رو برداشت گردوغبارش رو با دستمال حریرگرفت وبدون توجه به هیچ نتی چندین قطعه کوچک دلی نواخت. دیگه کالیمبا رو قطعا نمیفروخت و توی دکور هم نمیگذاشت.
آخرین دیدگاهها