- چرا زبان انگلیسی؟
ماجرای جالبی از دوستی به ذهنم رسید که از قول وی در اینجا درج میکنم. دوستم داستانش را اینطور نقل میکرد:
سالها قبل، یک روز سرد زمستانی، بعد از اینکه در جایگاه سوخت آمادهی حرکت شدم، متوجه چند نفر شدم که دور دوچرخهسواری حلقه زده بودند. با اشاره یکی از آنها که آشنا بود جلوتر فتم. گفت: “چه خوب شما را دیدیم. این آقا توریسته و ما زبانش را نمیفهمیم. شما صحبت کن ببین چی میگه یا کجا میخواد بره.”
از آنجایی که لیسانس بودم و چنـد ترم هم کلاس زبان رفته بودم، انتـظار میرفت که کـاملن منظورش را متوجه شده و بتوانم او را در این روز برفی راهنمایی کنم.
جلو رفتم احوالپرسی کردم. انگار جـان تازهای گرفته، خوشحـال به سمتم آمد و دستش را دراز کرد تا دست بدهد. در این فکـر بودم که: “آیـا اگر دست ندهم دور از ادب و نزاکت نیست؟ این آقا چه فکری در مورد ما ایرانیها خواهدکرد؟! و اگر دست بدهم آن آقایان چه فکری دربارهی من میکنند؟!” فرصت فکر کردن نبود. چون هـر دو دستـکش داشتیم با وجود نگاه پر سوال دیگران، دست دادم. شروع به صحبت کرد. اما نـاگهان قفل کردم. بجز اسمش میکاییل و چند کلمهی سـاده که آن هم نمیـتوانستم به هم ربطشان بدهم، چیز خاصـی متوجه نمیشدم. به هـر حال خودم را نباختم. خواستم تا جملاتش را دوباره تکرار کند. ایـنبار شمردهتر با جملات کوتاهتر ادامه داد. باز همان چند کـلمه را میشنیدم. خدای مـن! چه افتضـاحی! میبایست جمع و جورش میکردم.
با ایما و اشـاره و هزار دست و پا زدن، سرمـا و صدای باد و شـال و کلاه را بهانه کردم که مثلن: “نشنیدهام.” تمام ذهنم به هم ریخت. حس میکردم زیر نـگاه پر از بُهت او و انتظارات بقیه، در حال آب شدن و فروپاشیام. با خودم میگفتم: “کـاش حداقل کمی رقیقتر و ملیـحتر شروع کرده بودم.” چنان غلیظ و با اعتماد به نفس، سلام و علیک کرده بودم که بندهی خدا مثل کسی که جفت روحیاش را پـس از سـالها پیـدا کرده، پرندهوار به سمـت من بـال و پـر باز کـرد و ناگـهان با عکسالعمل شیـرین غیرمنتظرهی مـن، در یک آن تمـام کرک و پرهایش ریخت.و متقابلن زبـانِ منـی که تا چنـد لحظـه قبـل میخواستم قناری وار به یک زبان دیگه، نغمهسرایی کنم کاملن قفل شد.
فیلم داشت هندی میشد که زبان و ذهنِ من، بیموقع جام کرد و تمام دانش من در چشم به هم زدنی به تاریـخ پیوست و مـن را با چه کنم چه کنمها تنها گذاشت. بـاید فکری میکـردم. اینجا دیگر جلوی انظار دیگران، مسأله بودن یا نبودن بود.
با نگاه به ساعت، ضیق وقت را بهانه کردم و با چند کلمهی دست و پا شکسته به او فهماندم تا همراهم بیاید. از بیـن کلماتش دو سـه بار دوربین
را خوب میفهمیدم اما به روی خودم نیاوردم. (آن زمان از موبایـل مجهز به دوربیـن خبری نبود.) با خـود میگفتم: “واقعن که ایـن خارجیها خیلی سرخوش و بیخیالند؛ در لحظه و راحـت زندگی میکنند. خوشـگلیهای جایگاه بنـزین رو هم میبینند ولی ما اصلـن متوجه نیستیم و قدر نمیدونیم. اما خدایی، الان توی این سوز سرما، پمپ بنزین با این همه گرفتاری، جای دوربین و عکس نبود!”
و بعد با بلغور کردن چند کلمه، مثلن فهماندم که: “آقا فعلن تا شب نشده بیا ببرمت جایی که لااقل یـخ نزنی. یکی از دوستـانم را هم بیارم که زبان و کلام تو را بفهمد. بعـد قول میـدم برگردیم همینجا تا هر چقدر دلت خواست عکس بگیری.”
خوشبختانه متوجه شد. شاید هم نشد و آخرین چارهاش آمدن با من بود. نمیدانم. خداحافظی کردیم. جناب میکاییل دنبال من به راه افتاد.
مسافت تا خـانهی ما زیـاد بود. ترجیحن او را به منزل عمـه خانم بردم. قول امانتداری و مهمانداری گرفـتم تا وقتی که برگردم و او را به منزل خودمان ببـرم. عمه خـانم مهمان داشت؛ رفیقِ جانش پیرزنِ همسایه. هر دو به شیوهی معمول مهماننوازی از او استقبال کردند و روشنفکرانه با او دست دادند. با لبخنـد گفتم: “بههـه خانم خانمـا! چشممون روشن. باکلاس بودین و رو نمیکردین.” عمه گفت: “عمه جان! رسم اینـها با ما فرق داره. دستمون رو عقـب بکشیم، بهشون برمیخوره. اینم مثل بچههای خودمون. بعد اشاره به تهیه چـای تازه دم کرد. گفتم: “تا شما چای بخورید من برگشتهام.” و رفتم.
یک ساعت نشده، با دوستم که چند ترمی زبان انگلیسـی خوانده بود برگشتیم. وارد که شدیم دیدیم انگار عمه جان با همکلاسیهاش دورهمی گرفته باشند، سه نفر دیگه هم به جمعشان اضافه شده بود. آن زمان مهمـان توریست داشتن خیـلی کلاس داشت. عمه جان و دوستش هم ظاهرن از فرصت استفاده کرده بودند و بساطی چیده بودند در حد شب یلدا. رو به من گفتند: “ما که هر چه میگفتیـم میکاییل متوجه نمیشد. شما که دلماجش هستید، بهش آدرس بدید تا وقتی که رفت آلمان، از قـرص و پمادهای خوب خارجی کمردرد و پادرد برامون پست کند.” اینجا جایی بود که اولین بار خوشحال شدم که دیگران هر چه گفتهاند او متوجه نشده. با خود گفتم: “چه خوب که زود برگشتم. اگه این جمع همینطور پیش میرفتند، بجز آلمان و هِلُو و تَنکیو، خیلی چیزهای دیگه یاد میگرفتند و یاد میدادند.”
خلاصه دوستم خیلی راحت احوالپرسی کرد و دست داد و میکاییل که صحبت کردن روان او را دید، از شوق اینکه بالاخره یکی پیدا شده که منظور او را میفهمد، دست و پایش را گم کرده بود.
دوستم مثل یک مترجم گفتههای من و ایشان را انتقال میداد. گفت که میکاییل امروز بیـن راه متوجـه شده کیف کوچکش که حاوی چند دفترچه و دوربیـن و… بوده را گم کـرده و حدس میزنـد که در شهری که حدود یک ساعت ازین شهر فاصلـه داشت، فردی که ساعتی همراه او بوده، آن را دزدیـده باشد. این بود که مصمم بود برگردد و برای پیدا کردنش کمک بگیرد و یا به مراکز مربوط گزارش دهد و باقی ماجرا. اینجا هم باز خدا رو شکر کردم که در چنین شرایطی با بدفهمی فداکاری نکردم و از جایگاه بنزین برنگشتم تا دوربینم را ببرم و عکس بگیرم. وگرنه چه داستانی میشد، احتمالن تا آلمان رکاب میزد و میخندید.
آن روز و خاطراتش تلنگرهایی برای من داشت؛ من با اینکه چند ترم کلاس زبان رفته بودم، لغتهای نسبتا زیادی را بلـد بودم و حتی گـاهی متنهایی کوتاه در سطوح سـاده و متوسط ترجمه میکردم، اما در شـرایط واقعی گفتگو، واقعن مستـاصل و عاجز بودم؛ نه میتوانستم به خـوبی منظور گوینـده را درک کنم و نه میتوانستم منظور و کلام خود را به راحتی انتقال بدهم.
وقتی عمه خانم و دوستانش در کمتر از یکساعت چند کلمه را درک کرده بودند، دانستن لغات و گرامر برای من هنر نبود و کافی نبود. دوست من دو سه تـرم بیشتر از من گذرانـده بود ولی اینهمه تفـاوت به میـزان دهها ترم بود. متوجه شدم آنچه باید تمرکز کنم تعداد ترم و واژه نیست. یادگیری زبان مثل هر مهارتی نیازمند تمرین و بکارگیری اصولی بود که متاسفانه من تا به آن زمان از آن بسیار غافل بودم. و این داستان، خودانگیـزهای شد که من بسیـار دقیـقتر و اصولیتر از قبل بدون اتلاف زمان و انرژی، یادگیری را دنبـال کنم و تا گرفتن نتیجـهی مطلوب و صحبت کردن سلیـس، آن را به هیچ دلیـل و بهانهای، نصف و نیمه رها نکنم.
2 پاسخ
سلام
خیلی خوب بودش
وای اون داستان رو که می خوندم، بدنم داشت میلرزید😂
با خودم فکر میکردم که اگر من جای اون شخص بودم چجوری حرف میزدم :/
ممنون بابت نکات خوب 🙂
تشکر از توجه شما. بله کاملن درست میفرمایید.توی شرایط واقعی تجربه راحتی نیست